پل والری می گوید:«برای نخستین بار،انسان امروز است که می داند،تمدّنش فناپذیر است!»و این،بلندترین قلّه ای است که فرهنگ بشری فتح کرده است.و در این غار،تنها انسان است که می داند با گیاه و حیوان،هم خانه است؛و سرچشمهء همهء رنجهایش در همین آگاهی است.تصادفی نیست که «آن میوهء ممنوع» را که در بهشت خورد،میوهء «درخت بینائی» گفته اند؛میوه ای که تا از حلقومش فرو رفت،باغ سرسبز و زندگی خوش و آرام و سرشار از لذّتش در بهشت،غربت خاکی پر از رنج و تنهائی در زمین «گشت»!و این است معنای بی پایان آن حقیقت جاویدی که «هبوط آدم» نام دارد،و عصیان آدم؛و چه شباهتی است میان پرومته و شیطان!
جانور،حرکت دارد،امّا «سر در زمین»!و درخت،از زمین سربرکشیده است،امّا«پا در خاک».و آدمی،جانوری است که همچون درخت،رو به آسمان می روید.قامت بلند عصیانی است که از پستی این «دنیا»ی کوتاه،به «ماوراء» سر برداشته است.او درخت طغیان است،گل نفی است.در پاسخ سراسر این هستی،سراپا «نه» است.بودن او،نبودنِ جز او است.او با «نفی» تدریجی طبیعت،وجود خویش را تدریجاً اثبات می کند.او رویهء سکّه ای است که رویهء دیگرش،این عالم است.به میزانی که کائنات پوچ و جامد و کوردل را،به نیروی احساس و خلّاقیّت خویش،شعور و احساس و آشنائی می دهد،و پدیده های ابله عنصری را،به اعجاز هنر،با خود خویشاوندی می بخشد،خود رامی آفریند،«می شود».
این است که هنرمند،طبیعت را تزئین نمی کند،زیبائی را خلق نمی کند،خود را پدید می آورد.انسان ها همه هنرمندند؛هر کسی به میزان هنری که دارد،انسان است،و با انکار واقعیّت طبیعت،حقیقت خویش را ابداع می کند.این است آن دیالکتیک اعجازگری که هیچ کس از آن سخن نگفته است؛و این است آن «روحی که خدا از خویش در آدمی دمیده است».آن چه به او آموخته است و آن چه او را مسجود تمام ملائک خدا کرده است؛و گناه نخستینش نیز همین بوده است؛و میوهء ممنوعش نیز همین و تبعیدش به زمین نیز همین و خویشاوندی اش با خدا همین و همدستی اش با شیطان همین و سرچشمهء کمال اهورائی اش و سرمنشأ زایندهء رنجش همین.اگر خدا «ظلوم و جهول»اش می خواند،از این است؛و اگر به بر و بالایش می نگرد و از شوق،«فَتَبَارَکَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخَالِقِینَ» می گوید از این!
... پایان ...